این کشمکشها و مشکلات سبب شد که بنی امیه و بنی عباس توجه کمتری نسبت به به امامان و فعالیتهای ایشان داشته باشد، از این رو این دوران، دوران آرامش نسبی امام صادق و شیعیان و فرصت بسیار خوبی برای فعالیت علمی و فرهنگی آنان به شمار میرفت.
شهید مطهری در کتاب سیری در سیره ائمه اطهار، با بررسی دوران امام صادق و قیامهای سیاسی که در این دوران اتفاق افتاد، به ماجرای نشر علم توسط این امام معصوم میپردازد و نپذیرفتن خلافت را ناشی از درایت ایشان میداند، هر چند زمینه برای حضور امام صادق(ع) در خلافت بسیار مساعد بود.
در ادامه بخشی از این سخنرانی را که بیشتر بررسی دوران امام صادق(ع) است میخوانید.
دوران امام صادق (ع)
در مورد امام صادق (ع) در واقع دو سؤال وجود دارد. یک سؤال اینکه در زمان حضرت که آخر دوره بنی امیه و اول دوره بنی العباس بود، یک فرصت مناسب سیاسی به وجود آمده بود، بنی العباس از این فرصت استفاده کردند، چگونه شد که حضرت صادق نخواست از این فرصت استفاده کند؟ و فرصت از این راه پیدا شده بود که بنی امیه تدریجاً مخالفانشان زیاد می شد، چه در میان اعراب و چه در میان ایرانی ها، و چه به علل دینی و چه به علل دنیایی.
علل دینی همان فسق و فجورهای زیادی بود که خلفا علناً مرتکب می شدند. مردم متدین شناخته بودند که این ها فاسق و فاجر و نالایق اند؛ به علاوه جنایاتی که نسبت به بزرگان اسلام و مردان باتقوای اسلام مرتکب شدند. (این گونه قضایا تدریجاً اثر می گذارد.) مخصوصاً از زمان شهادت امام حسین این حس تنفر نسبت به بنی امیه در میان مردم نضج گرفت و بعد که قیام هایی به پا شد- مثل قیام زیدبن علی بن الحسین و قیام یحیی بن زیدبن علی بن الحسین- وجهه مذهبی اینها به کلی از میان رفت. کار فسق و فجور آن ها هم که شنیده اید چگونه بود. شراب خواری و عیاشی و بی پرده این کارها را انجام دادن وجهه این ها را خیلی ساقط کرد. بنابراین از وجهه دینی، مردم نسبت به این ها تنفر پیدا کرده بودند.
از وجهه دنیایی هم حکامشان ظلم می کردند، مخصوصاً بعضی از آنها مثل حجاج بن یوسف در عراق و چند نفر دیگر در خراسان ظلم های بسیار زیادی مرتکب شدند. ایرانیها بالخصوص، و در ایرانیها بالخصوص خراسانیها (آنهم خراسان به مفهوم وسیع قدیمش)، یک جنب و جوشی علیه خلفای بنی امیه پیدا کردند. یک تفکیکی میان مسأله اسلام و مسأله دستگاه خلافت به وجود آمد. مخصوصاً برخی از قیام های علویین فوق العاده در خراسان اثر گذاشت؛ با اینکه خود قیام کنندگان از میان رفتند ولی از نظر تبلیغاتی فوق العاده اثر گذاشت. زید پسر امام زین العابدین در نزدیکی کوفه قیام کرد. باز مردم کوفه با او عهد و پیمان بستند و بیعت کردند و بعد وفادار نماندند جز عده قلیلی، و این مرد به وضع فجیعی در نزدیکی کوفه کشته شد و به شکل بسیار جنایتکارانهای با او رفتار کردند؛ با آنکه دوستانش شبانه نهر آبی را قطع کردند و در بستر آن قبری کندند و بدن او را دفن کردند و دو مرتبه نهر را در مسیرش جاری کردند که کسی نفهمد قبر او کجاست، ولی در عین حال همان حفّار گزارش داد و بعد از چند روز آمدند بدنش را از آنجا بیرون آوردند و به دار آویختند و مدتها بردار بود که روی دار خشکید؛ و می گویند چهار سال بدن او روی دار ماند.
زید پسری دارد جوان به نام یحیی. او هم قیامی کرد و شکست خود و رفت به خراسان. رفتن یحیی به خراسان اثر زیادی در آنجا گذاشت. با اینکه خودش در جنگ با بنی امیه کشته شد ولی محبوبیت عجیبی پیدا کرد. ظاهراً برای اولین بار برای مردم خراسان قضیه روشن شد که فرزندان پیغمبر در مقابل دستگاه خلافت این چنین قیام کرده اند. آن زمان ها اخبار حوادث و وقایع به سرعت امروز که نمی رسید، در واقع یحیی بود که توانست قضیه امام حسین و پدرش زید و سایر قضایا را تبلیغ کند، به طوری که وقتی که خراسانی ها علیه بنی امیه قیام کردند- نوشته اند- مردم خراسان هفتاد روز عزای یحیی بن زید را به پا نمودند. (معلوم می شود انقلاب هایی که اول به نتیجه نمی رسد ولی بعد اثر خودش را می بخشد چگونه است.) به هر حال در خراسان زمینه یک انقلاب فراهم شده بود، البته نه یک انقلاب صددرصد رهبری شده، بلکه اجمالًا همین مقدار که یک نارضایتی بسیار شدیدی وجود داشت.
استفاده بنی العباس از نارضایی مردم
بنی العباس از این جریان حداکثر استفاده را بردند. سه برادرند به نامهای ابراهیم امام، ابوالعباس سفّاح و ابوجعفر منصور. این سه برادر از نژاد عباس بن عبد المطلب عموی پیغمبر هستند، به این معنا که این ها پسر عبداللَّه بودند، عبداللَّه پسر علی و علی پسر عبداللَّه بن عباسِ معروف بود، و به عبارت دیگر آن عبداللَّه بن عباس معروف که از اصحاب امیرالمؤمنین است پسری دارد به نام علی و او پسری دارد به نام عبداللَّه، و عبداللَّه سه پسر دارد به نام های ابراهیم و ابوالعباس سفّاح و ابوجعفر که هر سه هم انصافاً نابغه بودهاند.
اینها در اواخر عهد بنی امیه از این جریان ها استفاده کردند بدین طریق که مخفیانه دُعاة و مبلغین تربیت میکردند، یک تشکیلات محرمانهای به وجود آوردند و خودشان در حجاز و عراق و شام مخفی بودند و این تشکیلات را رهبری میکردند و نمایندگان آن ها در اطراف و اکناف- و بیش از همه در خراسان- مردم را دعوت به انقلاب و شورش علیه دستگاه اموی میکردند ولی از جنبه مثبت شخص معینی را پیشنهاد نمی کردند، مردم را تحت عنوان «الرّضی من آل محمد» یا «الرّضا من آل محمد» (یعنی یکی از اهل بیت پیغمبر که موردپسند باشد) دعوت میکردند. از همین جا معلوم می شود که اساساً زمینه مردم زمینه اهل بیت پیغمبر و زمینه اسلامی بوده است؛ و اینهایی که امروز می خواهند به این قیامهای خراسان مثل قیام ابومسلم رنگ ایرانی بدهند که مردم روی تعصبات ملی و ایرانی این کار را کردند، صدها شاهد و دلیل وجود دارد که چنین چیزی نیست که اکنون نمیخواهم در این قضیه بحث کنم ولی شواهد و دلایل زیادی بر این مدعا وجود دارد. البته مردم از اینها ناراضی بودند ولی آن چیزی که مردم برای نجات خودشان فکر کرده بودند پناه بردن از بنیامیه به اسلام بود نه چیز دیگر. تمام شعارهایشان شعار اسلامی بود.
در آن خراسان عظیم و وسیع، قدرتی نبود که بخواهد مردمی را که علیه دستگاه خلافت قیام کردهاند مجبور کرده باشد که شعارهایی که انتخاب می کنند شعارهای اسلامی باشد نه ایرانی. در آن وقت برای مردم خراسان مثل آب خوردن بود اگر می خواستند از زیر بار خلافت و از زیر بار اسلام هر دو، شانه خالی کنند، ولی این کار را نکردند، با دستگاه خلافت مبارزه کردند به نام اسلام و برای اسلام؛ در اولین روزی که در سال 129 درمرو در دهی به نام «سفیدنج» قیام خودشان را ظاهر کردند- که روز عید فطری را برای این کار انتخاب کردند و بعد از نماز عیدفطر اعلام قیام نمودند- شعاری که بر روی پرچم خود نوشته بودند همان اولین آیه قرآن راجع به جهاد بود: اذِنَ لِلَّذینَ یقاتَلونَ بِانَّهُمْ ظُلِموا وَ انَّ اللَّهَ عَلی نَصْرِهِمْ لَقَدیرٌ.
چه آیه خوبی! مسلمین تا در مکه بودند تحت اجحاف و ظلم قریش بودند و اجازه جهاد هم نداشتند تا بالأخره در مدینه اجازه جهاد داده شد به عنوان اینکه مردمی که مظلوم هستند به آن ها اجازه داده شد که از حق خودشان دفاع کنند. اصلًا جهاد اسلام با این آیه- که در سوره حج است- شروع شده. و آیه دیگری که شعار خودشان قرار داده بودند آیه «یا ایهَا النّاسُ انّا خَلَقْناکمْ مِنْ ذَکرٍ وَ انْثی وَ جَعَلْناکمْ شُعوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفوا انَّ اکرَمَکمْ عِنْدَاللَّهِ اتْقیکمْ» بود، کنایه از اینکه امویها برخلاف دستور اسلام عربیت را تأیید می کنند و امتیاز عرب بر عجم قائل می شوند و این برخلاف اصل مسلّم اسلام است. درواقع عرب را به اسلام دعوت می کردند.
حدیثی هست- و آن را در کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران نقل کرده ام- که پیغمبر اکرم یا یکی از اصحاب در جلسه ای نقل کرد که من خواب دیدم که گوسفندانی سفید داخل گوسفندانی سیاه شدند و این ها با یکدیگر آمیزش کردند و از این ها فرزندانی به وجود آمد. بعد پیغمبر اکرم این طور تعبیر فرمود که عجم با شما در اسلام شرکت خواهد کرد و با شما ازدواج خواهد نمود، مردهای شما با زنهای آن ها و زنهای آن ها با مردان شما. (غرضم این جمله است) من می بینم آن روزی را که عجم با شما بجنگد برای اسلام آنچنان که روزی شما با عجم می جنگید برای اسلام. یعنی یک روز شما با عجم می جنگید که عجم را مسلمان کنید، و یک روز عجم با شما می جنگد که شما را برگرداند به اسلام، که مصداق این حدیث البته همان قیام است.
بنی العباس با یک تشکیلات محرمانهای این نهضتها را اداره میکردند و خیلی هم دقیق، منظم و عالی اداره میکردند. ابومسلم را نیز آن ها به خراسان فرستادند نه این که این قیام توسط ابومسلم شکل گرفت. آن ها دُعاتی به خراسان فرستاده بودند و این دعاة مشغول دعوت بودند. ابومسلم هم اصلًا اصل و نسبش هیچ معلوم نیست که مال کجاست. هنوز تاریخ نتوانسته ثابت کند که او اصلًا ایرانی است یا عرب، و اگر ایرانی است آیا اصفهانی است یا خراسانی. او غلامی جوان بود- بیست و چند ساله- که ابراهیم امام با وی برخورد کرد، خیلی او را با استعداد تشخیص داد، او را به خراسان فرستاد، گفت این برای این کار خوب است؛ و او در اثر لیاقتی که داشت توانست سایرین را تحت الشعاع خود قرار دهد و رهبری این نهضت را در خراسان اختیار کند.
البته ابومسلم سردار خیلی لایقی است به مفهوم سیاسی، ولی فوق العاده آدم بدی بوده، یعنی یک آدمی بوده که اساساً بویی از انسانیت نبرده بوده است. ابومسلم نظیر حجاج بن یوسف است. اگر عرب به حجاج بن یوسف افتخار کند، ما هم حق داریم به ابومسلم افتخار کنیم. حجاج هم خیلی مرد باهوش و بااستعدادی بوده، خیلی سردار لایقی بوده و خیلی به درد عبد الملک می خورده، اما خیلی هم آدم ضدانسانی بوده و از انسانیت بویی نبرده بوده است. می گویند در مدت حکومتش صد و بیست هزار نفر آدم کشته، و ابومسلم را می گویند ششصدهزار نفر آدم کشته. به اندک بهانه ای همان دوست بسیار صمیمی خودش را می کشت و هیچ این حرف ها سرش نمی شد که این ایرانی است یا عرب، که بگوییم تعصب ملی در او بوده است.
ما نمی بینیم که امام صادق در این دعوت ها دخالتی کرده باشد ولی بنی العباس فوق العاده دخالت کردند و آن ها واقعاً از جان خودشان گذشته بودند، مکرر هم می گفتند که یا ما باید محو شویم، کشته شویم، از بین برویم و یا خلافت را از این ها بگیریم.
مسأله دیگری که در اینجا اضافه می شود این است: بنی العباس دو نفر دارند از داعیان و مبلغانی که این نهضت را رهبری می کردند، یکی در عراق و در کوفه- که مخفی بود- و یکی در خراسان. آن که در کوفه بود به نام «ابوسلْمه خلّال» معروف بود
و آن که در خراسان بود ابومسلم بود که عرض کردیم او را به خراسان فرستادند و در آنجا پیشرفت کرد. ابوسلمه در درجه اول بود و ابومسلم در درجه دوم. به ابوسلمه لقب «وزیر آل محمد» داده بودند و به ابومسلم لقب «امیر آل محمد». ابوسلمه فوق العاده مرد باتدبیری بوده، سیاستمدار و مدبّر و وارد در امور و عالم و خوش صحبت بوده است.
یکی از کارهای بد و زشت ابومسلم همین بود که با ابوسلمه حسادت و رقابت می ورزید، از همان خراسان مشغول تحریک شد که ابوسلمه را از میان بردارد.
نامههایی به ابوالعباس سفّاح نوشت که این، مرد خطرناکی است، او را از میان بردار. به عموهای او نوشت، به نزدیکانش نوشت. مرتب توطئه کرد و تحریک. سفّاح حاضر نمی شد. هرچه به او گفتند، گفت: کسی را که اینهمه به من خدمت کرده و اینهمه فداکاری نموده چرا بکشم؟ گفتند: او ته دلش چیز دیگری است، مایل است که خلافت را از آل عباس برگرداند به آل ابی طالب. گفت: بر من چنین چیزی ثابت نشده و اگر هم باشد این یک خیالی است که برایش پیدا شده و بشر از این جور خاطرات و خیالات خالی نیست. هرچه سعی کرد که سفّاح را در کشتن ابوسلمه وارد کند او وارد نشد، ولی فهمید که ابوسلمه از این توطئه آگاه است، به فکر افتاد خودش ابوسلمه را از میان بردارد و همین کار را کرد. ابوسلمه خیلی شب ها می رفت نزد سفّاح و با همدیگر صحبت می کردند و آخرهای شب باز می گشت. ابومسلم عده ای را مأمور کرد، رفتند شبانه ابوسلمه را کشتند و چون اطرافیان سفّاح نیز همراه [قاتل یا قاتلان] بودند درواقع خون ابوسلمه لوث شد، و این قضایا در همان سال های اول خلافت سفّاح رخ داد. حال جریانی که نقل کرده اند و خیلی مورد سؤال واقع می شود این است:
نامه ابوسلمه به امام صادق(ع) و عبد اللَّه محض
ابوسلمه- آن طور که مسعودی در مروج الذهب می نویسد- اواخر به فکر افتاد که خلافت را از آل عباس به آل ابی طالب بازگرداند؛ یعنی در همه مدتی که دعوت می کردند او برای آل عباس کار می کرد، تا سال 132 فرا رسید که در این سال رسماً خود بنی العباس در عراق ظاهر شدند و فاتح گردیدند: ابراهیم امام در حدود شام فعالیت می کرد و مخفی بود. او برادر بزرگ تر بود و می خواستند او را خلیفه کنند ولی ابراهیم به چنگ «مروان بن محمد» آخرین خلیفه بنی امیه افتاد. خودش احساس کرد که از مخفیگاهش اطلاع پیدا کرده اند و عن قریب گرفتار خواهد شد؛ وصیتنامه ای نوشت و به وسیله یکی از کسان خود فرستاد به «حُمَیمه» که مرکزی بود در نزدیکی کوفه و برادرانش آنجا بودند، و در آن وصیتنامه خطمشی سیاست آینده را مشخص کرد و جانشین خود را تعیین نمود، گفت: من به احتمال قوی از میان می روم، اگر من از میان رفتم، برادرم سفّاح جانشین من باشد (با این که سفّاح کوچک تر از منصور بود سفّاح را برای این کار انتخاب کرد) و به آن ها دستور داد که اکنون هنگام آن است که از حُمیمه خارج شوید، بروید کوفه و در آنجا مخفی باشید، و هنگام ظهور نزدیک است.
او را کشتند. نامه او به دست برادرانش رسید و آن ها مخفیانه رفتند به کوفه و مدت ها در کوفه مخفی بودند. ابوسلمه هم در کوفه مخفی بود و نهضت را رهبری می کرد. دو سه ماه بیشتر نگذشت که ظاهر شدند، رسماً جنگیدند و فاتح گردیدند.
می گویند: بعد از آن که ابراهیم امام کشته شد و جریان در اختیار سفّاح و دیگران قرار گرفت، ابوسلمه پشیمان شد و فکر کرد که خلافت را از آل عباس به آل ابوطالب بازگرداند. نامه ای نوشت در دو نسخه، و محرمانه فرستاد به مدینه؛ یکی را برای حضرت صادق و دیگری را برای عبد اللَّه بن حسن بن حسن بن علیّ بن ابی طالب «3» به مأمور گفت این دو نامه را مخفیانه به این دو نفر می دهی، ولی به هیچ کدامشان اطلاع نمی دهی که به آن دیگری نیز نامه نوشته ام «4». برای هر کدام از این ها در نامه نوشت که خلاصه، کار خلافت در دست من است، اختیار خراسان به دست من است. اختیار اینجا (کوفه) به دست من است، منم که تاکنون قضیه را به نفع بنی العباس برگردانده ام، اگر شما موافقت کنید، من اوضاع را به نفع شما می گردانم.
عکس العمل امام بعد از دریافت نامه
فرستاده ابتدا نامه را به حضرت صادق داد (هنگام شب بود) و بعد به عبد اللَّه محض.
عکس العمل این دو نفر سخت مختلف بود. وقتی نامه را به حضرت صادق داد گفت:
من این نامه را از طرف شیعه شما ابوسلمه برای شما آورده ام. حضرت فرمود: ابوسلمه شیعه من نیست. گفت: به هر حال نامه ای است، تقاضای جواب دارد. فرمود چراغ بیاورید. چراغ آوردند. نامه را نخواند، در حضور او جلوی چراغ گرفت و سوزاند، فرمود: به رفیقت بگو جوابت این است؛ و بعد حضرت این شعر را خواند:
ایا موقِداً ناراً لِغَیرِک ضَوءُها/ وَ یا حاطِباً فی غَیرِ حَبْلِک تَحْطِبُ
یعنی ای کسی که آتش می افروزی که روشنیاش از آن دیگری باشد؛ وای کسی که در صحرا هیزم جمع می کنی و در یک جا می ریزی، خیال می کنی روی ریسمان خودت ریخته ای؛ نمی دانی هرچه هیزم جمع کرده ای روی ریسمان دیگری ریخته ای و بعد او می آید محصول هیزم تو را جمع میکند.
منظور حضرت از این شعر چه بود؟ قدر مسلّم این است که [این شعر] مىخواهد منظرهاى را نشان دهد که یک نفر زحمت مىکشد و استفادهاش را دیگرى مىخواهد ببرد. حال یا منظور این بود کهاى بدبخت، ابوسلمه! اینهمه زحمت مىکشى، استفادهاش را دیگرى مىبرد و تو هیچ استفادهاى نخواهى برد؛ و یا خطاب به مثل خودش بود اگر درخواست ابوسلمه را قبول کند؛ یعنى این دارد ما را به کارى دعوت مىکند که زحمتش را ما بکشیم و استفادهاش را دیگرى ببرد. البته در متن چیز دیگرى نیست. همین قدر هست که بعد از آنکه حضرت نامه را سوزاند این شعر را خواند و دیگر جواب هم نداد.